آشنایی با کتاب من، آسیموف، اتوبیوگرافی ایزاک آسیموف
به گزارش مجله حقوق، همگی ما ایزاک آسیموف را میشناسیم و در نوجوانی ممکن چندین کتاب از او خوانده باشیم، حالا به شم میگویم یکی از کتابهای ایزاک آسیموف زندگینامه خودش به تحریر خودش (اتوبیوگرافی) میباشد، نام این کتاب "من، آسیموف" است و در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

چند ماه پیش، انتشارات کاروان، کتابی با عنوان من، آسیموف را منتشر کرد. کتاب، اتوبیوگرافی آسیموف است و در آن آسیموف با حافظه شگفتانگیزش در مورد رویدادهای زندگی خود نوشته است.
آسیموف، نویسندهای که ادبیات علمی تخیلی را از حاشبه متن آورد، آنقدر در دنیا مشهور شد، که در دوران زندگی خود 14 دکترای افتخاری گرفت و حتی سیارکی را به نام آسیموف کردهاند.
در کنار ادبیات علمی تخیلی، او استاد مسلم نوشتههای علمی عامهفهم است. کمتر کسی مثل او ساده و در عین حال درست در مورد علم کتاب نوشته است.
آسیموف را همه بچههای دهه شصت میشناسند و من در شگفتم که چرا چاپ کتابهای متوقف شده است. حدس میزنم که در صورت تجدید چاپ، کتابهای او، حتی شمارگانی بیشتر از شمارگان متوسط کتابهای حال حاضر پیدا کنند.
سبک نوشتههای علیم تخیلی آسیموف جالب است. یکی از ویژگیهای این نوشته های او به باور من این است که همواره از نقض قوانین مسلم علمی اجتناب دارد. او سعی میکرد، در عین حال که چالشهای آینده را با نگاهی ژرف به چالشهای کنونی آدمی، حدس بزند به ساحت علم خللی وارد نسازد. بنابراین برای مثال در داستانهای او، خبری از سفر با سرعت بیشتر از نور نیست.
ویژگی دیگر کتابهای او، مملو بودن آنها از اسطوره و نامهای مذهبی است که نشاندهنده مطالعه و دانش گسترده نویسنده در این زمین است.
اما یکی از بارزترین خصایص او که شایان تقدیر است، تلاش و تقلای ذهنی برای یافتن چاره و راه حال منطقی برای چالشهای بزرگ است. او راه حل جدال یک گروه با گروه دیگر، را نابودی یکی از این گروهها نمیداند و همیشه داستانهایش را به سمت فرجامی خوش و عاری از خشونت سوق میدهد.
من. آسیموف، کتاب مفصلی است که حدود 750 صفحه دارد. قیمت کتاب، 15500 تومان است که شاید خیلیها را برای خرید کتاب دچار تردید کند! ولی به اعتقاد من خرید کتاب، واقعا ارزشش را دارد.
این کتاب را مهرداد تویسرکانی با ترجمهای پاکیزه و قابل قبول، در اختیار دوستداران آسیموف یا به اعتقاد مترجم – عظیمف- قرار داده است.
با هم بریده کوتاهی از کتاب را میخوانیم. بریدهای که در آن آسیموف، اشتهای سیریناپذیرش را برای بلع ذهنی همه کتابهای دور و برش، توضیح میدهد. او توضیح میدهد که کتابهای مطالعهشده در دوران کودکی، چگونه میتوانند خط فکری و آینده یک کودک رادچار دگرگونی سازند.
کتابخوانیهای اسیموف درکودکی، آدم را یاد کتابخوانیهای بعضی از ماها در دهه شصت میاندازد. زمانی که در غیاب رسانههای تصویری سرگرمکننده، کتاب، تنها مایه دلخوشی و تنها ابزار رنگینکننده ذهن و تنها سوژه تخیلاتمان بود.
——————————-
وقتی خواندن را یاد گرفتم و همچنان که مهارتم در این کار به سرعت افزایش مییافت، مشکلی جدی بروز کرد. هیچ چیز برای مطالعه نداشتم. کتابهای درسی فقط چند روزی کفافم را میداد. همه آنها را طی هفته اول میخواندم و همین برای گذراندن بقیه سال تحصیلی کفایت میکرد. معلمها هم چیز زیادی برای یاد دادن به من نداشتند.
شش ساله بودم که پدرم یک مغازه آبنباتفروشی خرید. این دکان پر از مجلهها و چیزهای خواندنی بود، اما پدر اجازه نمیداد به آنها دست بزنم. معتقد بود که آنها چیزی جز آشغال نیستند. من گفتم که بقیه بچهها از همین چیزها میخوانند و پدرم جواب داد: چون برای پدر و مادرشون هیچ اهمیت نداره که مغز بچههاشون آشغالدونی باشه. اما برای من مهمه.
خیلی دلخور شدم. چه کار باید میکردم؟ خب، پدر از کتابخانه برایم یک کارت عضویت گرفت و مادر هر از چندگاه مرا به آنجا میبرد. اولین بار هم که اجازه دادند به تنهایی جایی بروم، زمانی بود که مادرم از رفت وآمدهای ممتد به کتابخانه خسته شد.در اینجا هم بخت یارم بود. آخر اگر پدرم فرصت کافی داشت و از فرهنگ آمریکایی هم برخوردار بود، حتما به خواندن همان مجلههایی تشویقم میکرد که در مغازه میفروخت. شاید هم به سمت آثار ادبی موردعلاقهاش هدایتم میکرد و بدون اینکه خودش بخواهد، افق اندیشهام را محدود میساخت.
خلاصه چنین نشد. من به خودم متکی بودم. پدر تصور میکرد که همه کتابهای کتابخانه عمومی برای مطالعه مناسب است و به همین دلیل بر کتابهایی که امانت میگرفتم، ابدا نظارت نمیکرد. من هم که هیچ راهنمایی نداشتم، به هر چیزی ناخنک میزدم.عاقبت، برحسب اتفاق چند عنوان کتاب درمورد اسطورههای یونان پیدا کردم. همه اسامی یونانی را غلط تلفظ میکردم و بیشتر مطالب برایم مبهم بود. اما شیفته آن داستانها شدم. چند سال که بزرگتر شدم، ایلیاد را بارها و بارها خواندم. راستش را بخواهید، در هر فرصت ممکن آن را از کتابخانه امانت میگرفتم و بهمحض مطالعهی آخرین صفحه، دوباره از اول شروع میکردم. اتفاقا نسخهای که میخواندم، ترجمه کالین برایانت بود که -حالا با مرور گذشته- تصور میکنم برگردان ضعیفی بود. با این حال، ایلیاد را کلمه به کلمه حفظ بودم. اگر کسی به طور اتفاقی یک عبارت از آن را برایم میخواند، میتوانستم بگویم که در کجای کتاب نوشته شده. اودیسه را هم خواندم، اما چون کمتر از ایلیاد جنگ و خونریزی داشت، به آن حد از مطالعهاش لذت نبردم.
یک نکته برایم معما شده است. نخستین مرتبهای را که کتابی درمورد اسطورههای یونان خواندم، به یاد ندارم. اما حتما سنّم خیلی کم بوده است. آیا آن زمان متوجه شده بودم که این داستانها ساختگی است و حقیقت ندارد؟ همین پرسش برایم درمورد افسانههای جن و پری مطرح است (آخر، یکایک کتابهای افسانهای کتابخانه را خوانده بودم). چطور یک بچه میتواند به تنهایی بفهمد اینها فقطه قصه است؟
تصور میکنم در خانوادههای معمولی کتاب فصه را برای کودک میخوانند و یک جوری به او حالی میکنند که آقا خرگوشه راستی راستی حرف نمیزنه. حقیقتش را بخواهید، نمیدانم. شاید عجیب به نظر برسد، اما من برای بچههای خودم، به ندرت کتاب خواندم (بیش از حد سرم به کار خودم گرم بود) و به یاد نمیآورم که صریحا به آنها گفته باشم که این فقط یک داستان ساختگی است.
البته بعضی از کودکان از خواندن قصههای جادوگرها و غولها و ببرهای زیر تخت و آن همه موجودات عجیب و غریب وحشت میکنند. پس حتما در ابتدا (و اگر هالو باشند، حتی در دوران بلوغ) وجودشان را باور میکنند. من هیچگاه از این جور چیزها نترسیدم. پس قاعدتا باید یک طوری از همان ابتدا فهمیده باشم که کدام داستانها تخیلی و کدام حقیقی است. اما چطور؟ خودم هم خبر ندارم.
البته شاید در این مورد از کسی سوال کرده باشم، اما از کی؟ پدرم آنقدر درگیر مغازه آبنباتفروشی بود که امکان نداشت مزاحمش شوم. مادرم هم (گذشته از توانایی خواندن و نوشتن و جمع و تفریق) هیچ تحصیلات نداشت. احساس ناجوری داشتم که نباید از آنها سوال کرد. بدون شک از هم سن وسالهایم هم چیزی نمی پرسیدم. اصلا به فکرم نمی رسید که با آنها درمورد معقولات صحبت کنم. نتیجه این شد که من ماندم و خودم، و وضع به همین ترتیب ادامه پیدا کرد؛ جز اینکه چیزی از ابتدای جریان بهخاطر نمیآورم.درحقیقت، به رغم حافظه خارقالعادهام، وقایع بسیاری مربوط به کودکیام هست که برایم ارزش فراوانی دارند، ولی هرچه تقلا میکنم، چیزی از آنها به یاد نمیآورم. مثلا وقتی خیلی کوچک بودم، یک جلد کتاب کلیات شکسپیر داشتم. میدانم که آن را از کتابخانه امانت نگرفته بودم، چون به یاد دارم که مدتهای مدید پیشم بود. شاید کسی آنرا به من هدیه داده بود. اما مطالعه توفان را به وضوح به یاد دارم، چون اولین نمایشنامه کتاب بود. گرچه واپسین کار شکسپیر است (و البته تنها نمایشنامهای که خط روایت داستانش از خود اوست و از جایی اقتباس نشده است). مثلا به یاد میآورم که واژهی Yare چقدر گیجم کرده بود. این اولین جایی بود که به این کلمه برمیخوردم و بعد از آن هم (تصور میکنم) ندیدم در جای دیگری استفاده شود.
در خاطرم هست که چقدر از دو نمایشنامه هیاهوی بسیار برای هیچ و کمدی خطاها لذت بردم. حتی به یاد دارم که از صحنه های مربوط به شخصیت فالستاف در هنری چهارم، قسمت اول بسیار خوشم آمده بود. همانطور که شاید انتظار برود صحنههای کمیک را بیشتر دوست داشتم. در عین حال یادم هست که رومئو و ژولیت چنگی به دلم نزد؛ آخر، خیلی ننه من غریبم بازی بود.حالا به قسمتی از ماجرا میرسیم که مرا به ستوه آورده. آیا آن زمان هیچ سعی کردم هملت یا شاه لیر را بخوانم؟ هیچ چیز یادم نیست. درواقع حتی نخستین مرتبهای نیز که هملت را خواندم، از یاد برده ام. تردید ندارم که درست در همان زمانی بوده که آن را خواندم، یا لااقل سعی کردم خواندنش را شروغ کنم. بالاخره باید یک چیزی یادم بیاید… اما نه، دریغ از یک ذره!اگر به این معما هم فکر نکنم، مبهمات دیگری گریبانم را میگیرند. کی فهمیدم که زمین به دور خورشید میچرخد؟ چه وقت اولین بار چیزی از دایناسورها شنیدم؟ به احتمال زیاد این مطالب و بسیاری دیگر را در کتابهای معلومات عمومی کودکان -که از کتابخانه قرض میگرفتم- خواندهام. اما چرا یادم نمیآید که گفته باشم: عجب! پس زمین به این بزرگی دور خورشید میگرده؟ خیلی عجیبه! آیا دیگران اولین بار که هر چیزی را شنیدند، به یاد دارند؟ آیا من به این دلیل که نمیتوانم این چیزها را به خاطر بیاورم، خِنگ هستم؟
از طرف دیگر، آیا احتمالش وجود دارد که وقتی یک نفر در کودکی مطلبی را با قاطعیت می پذیرد، بقیی تصورات ناشی از ندانستن یا غلط دانستن را فراموش کند؟ آیا عملکرد حافظه مغز به نحوی است که محفوظات قدیم را صرفا پاک میکند؟ چنین فرایندی اگر واقعا رخ بدهد، خالی از فایده نیست. آخر، برای آدم خطر دارد که وقتی فهمید آقاخرگوشه قادر به صحبت نیست، باز هم تحت تاثیر افکار کودکی باقی بماند. من هم چنین انتظاری از خودم ندارم، پس نتیجه میگیرم که خنگ نیستم. بنابراین تصور میکنم بعد از آنکه آنقدر هملت راخواندم تا برایش ارزش زیادی قائل شدم، ذهنم با این باور آرام گرفت که از روز ازل با آن آشنا بودهام. تصور میکنم که این درمورد بسیاری از محفوظات ذهنیام صادق است.
همه چیز، ازجمله حوادث، به چیز دیگری ربط دارد. یک بار بیمار شده بودم و نمیتوانستم به کتابخانه بروم. بنابراین مادر بینوایم را راضی کردم که به جای من برود، با این وعده که هر کتابی را که به انتخاب خودش آورد، بخوانم. کتابی که او با خودش آورد، یکجور زندگینامه تخیلی تامِس اِدیسون بود. حالم گرفته شده بود، اما از طرفی چون قول داده بودم، آنرا خواندم. تصور میکنم آن کتاب دروازه ورود من به جهان علم و فن بود.
بعدها که بزرگتر شدم، باز ادبیات و داستان بود که مرا به سوی مطالب علمی و غیرداستانی سوق داد. مگر ممکن بود که آدم سه تفنگدار الکساندر دوما را بخواند و درمورد تاریخ فرانسه کنجکاو نشود؟ تصور میکنم آشناییام با تاریخ یونان باستان (غیر از مطالعه اسطورهها) از مطالعه کتاب خدایان غیور اثر گِرترود اَتِرتون آغاز شد که در ابتدا آنرا هم یک روایت اسطورهای میپنداشتم. در این کتاب چیزهایی درمورد آتن، اسپارت، و بهخصوص راجع به آلکیبیادِس خواندم. شخصیتی که اترتون از آلکیبیادس ترسیم کردهبود، هرگز از ذهنم خارج نشد. کتاب دیگری از ویلیام استیرنز دِیویس تحت عنوان شکوه ارغوانی با تاریخ امپراتوری بیزانس و لئوی سوم آشنایم کرد. در یکی دیگر از کتابهای او بود که چیزهایی در مورد جنگهای پارس و آریستید آموختم. البته عنوان این کتاب را فراموش کردهام.همه اینها رویهمرفته مرا به سمت تاریخ سوق داد. بعد از مطالعه کتاب تاریخ هِندریک وان لون حس کردم که به مطالب سنگینتر نیاز دارم. پس به سراغ یک کتاب تاریخ جهان نوشته یک مورخ قرن 19 فرانسه به نام ویکتور دوروئی رفتم. به خاطر دارم که آن را چندین مرتبه خواندم.
خط این مطالعات به قدری پراکنده و گسترده بود که قادر به توصیفش نیستم؛ آنقدر که شاید حتی خیلی احمقانه به نظر میرسیده است. در یکی از کتابخانههایی که عضوش بودم (آخر به همه کتابخانههای محله سر می زدم)، مجموعه کامل مجلهای با عنوان سِینت نیکولاس را یافتم. سینت نیکولاس یک ماهنامه ویژه کودکان بود که قدمتش به یک قرن پیش میرسید و هر 12 شماره اش را در یک جلد قطور صحافی کرده بودند. از آنجا که متن آنرا با حروف میکروسکوپی چاپ کرده بودند، هر مجلد حجم عظیمی از مطالب را شامل میشد. من هم تا جایی که میتوانستم؛ همه را خواندم.
در این مجله بود که پاورقیای با عنوان دیوی و گابلین را خواندم و یادم هست که آنرا هیچ نپسندیدم، چون فکر میکردم که تقلیدی ناخوشایند از آلیس در سرزمین عجایب است (باز هم همان مشکل! یادم نیست که اولین بار چه موقع آلیس را خواندم. اما اطمینان مطلق دارم که همان بار اول عاشقش شدم).
در هر شماره آن مجله، یک شعر سبک هم درباره یک دسته جنّ معصوم چاپ شده بود که همیشه درگیر ماجراهای پر دردسر میشدند. هر قطعه شعر را یک طرح دلنشین بدرقه میکرد. به خصوص شخصیت یکی از آن جن ها را خیلی دوست داشتم، چون همیشه مثل هنرپیشههای انگلیسی لباس می پوشید (شامل کلاه سیلندر، کت دمدار و عینک یکچشمی) و همیشه بیشتر از بقیه رفقایش به دردسر میافتاد. الته خیلی از شمارهها را جا انداختم. ولی اکثرشان را خواندم.
وقتی کمی بزرگتر شدم، چارلز دیکنز را کشف کردم. حساب دستم است که نامههای پیکویک را بیست وشش مرتبه و نیکولاس نکلبی را حدود ده مرتبه خواندم. حتی به سمت کتابهای سنگینتر و ناخوشایندتر هم جلب شدم؛ از جمله دو رمان اوژن سو یعنی یهودی سرگردان (واژهی یهودی توجهم را جلب کرده بود) و اسرار پاریس (محض خاطر اسرار). خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. هیچکدام از این دو کتاب را نمی توانستم زمین بگذارم. اما از فضایی که سو از جامعه فقرا و جنایتکاران تجسم کرده بود، وحشت کرده بودم. حتی هنوز وقتی فکرش را میکنم، پشتم میلرزد. همیشه در تصاویر دیکنز از فقر و بدبختی، بارقهای از طنز وجود دارد که آنها را قابل تحملتر میکند. اما قلمِ سو بسیار کوبنده است.
همان زمان کتاب مشابه دیگری از ساموئل وارِن به اسم یک هزار سال خواندم که اکنون فراموش شدهاست و یک شخصیت منفی بسیار عالی به نام اویلی گَمون داشت. فکر میکنم اولین مرتبه در این کتاب بود که فهمیدم امکان دارد به جای قهرمان، آدمی رذل و شرور شخصیت اصلی داستان باشد.
در بین این مطالعات، کمتر مقولهای بود که به آن ناخنک نزده باشم. یکی از آنها، ادبیات قرن بیستم بود (متون غیرداستانی قرن بیستم را هرچه بود، میبلعیدم). حالا چرا این بخش از ادبیات را از قلم انداخته بودم؟ خودم هم نمیدانم. شاید از کتابهای خاکگرفته بیشتر خوشم میآمد. شاید هم کتابخانههای محله از نظر ادبیات مدرن دچار فقر بودند. این عادت ناجور هنوز هم به قوت خود باقی است. از داستانهای اسرارآمیز که بگذریم، حالا هم به ندرت قطعهای اثر مدرن میخوانم.
این جور مطالعه پراکنده و بیربط، ناشی از فقدان مربی و راهنما بود و داغَش را بر من زد. توجه و علاقهام به سمت هزار مقوله گوناگون جلب شد و تا امروز به همان صورت باقی مانده است. به همین دلیل هم کتابهایی که نوشتهام، مضامین متنوعی از اسطوره و تورات و شکسپیر گرفته تا تاریخ و علم و بسیاری دیگر را دربرمیگیرد.
حتی نقصان مطالعه ادبیات قرن بیستم نیز بر من تاثیری دائمی گذاشته است. خودم بهتر از هر کس میدانم که شیوه نگارش شخصیام به نوعی قدیمی و از مد افتاده است. اما از طرفی خودم این شیوه را میپسندم و از طرف دیگر، عده فراوانی از خوانندگانم هم آن را تایید میکنند. همین هم باعث میشود تا در حفظ روش کارم ثابتقدم باقی بمانم.
من تحصیلات پایه را در محیط مدرسه کسب کردم. اما این برایم کافی نبود. ساختار اصلی و جزئیات آموزشی و پرورشیِ حقیقی را کتابخانههای عمومی در اختیارم گذاشتند. برای کودک مستعدی که خانوادهاش توان مالی کافی برای خرید کتاب نداشت، کتابخانه دروازهای گشوده به روی پیشرفت و عجایب بود. آن قدر شعور داشتم که از این دروازه گذر کنم و حاصلش را ببینم، ولی هرگز نتوانستم درست وحسابی از ذهنم برای این شعور تشکر کنم. متاسفانه این اواخر مرتبا چیزهایی درمورد کاهش بودجه کتابخانهها میخوانم و تنها می توانم نتیجه بگیرم که جامعه آمریکا با بستن این دروازه، راه دیگری برای نابودی خود یافته است.